عشق باشکوه به قلم راضیه نعمتی
پارت هفتاد و دوم
زمان ارسال : ۲۵۱ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : حدودا 6 دقیقه
تمام روز بعد را با خاطرهی زیبا و به یادماندنی شب تولدم در کنار حامد سپری کردم. عصر بود که ملینا زنگ زد و گفت دلش برایم تنگ شده و میخواهد مرا ببیند. با او یک قرار در پارکی حوالی آموزشگاه هماهنگ کردم و رأس ساعت مورد نظر به محل قرار رسیدم. ملینا زودتر از من رسیده بود. با دیدنم صورتش شکفت و به گرمی در آغوشم گرفت. هر دو کنار هم نشستیم و بعد از احوالپرسیهای معمول ملینا گفت:
ـ مهسا
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.
راضیه نعمتی | نویسنده رمان
ممنون از همراهیت عزیزم 🧡💜
۶ ماه پیشاسرا
00ببخشیدولی مهسابعضی جاهاخیلی احمقانه رفتارمیکنه اوت اگه جواب بهنام میدادهیچ توهین به کسی نکرده🙏💋
۶ ماه پیشراضیه نعمتی | نویسنده رمان
عزیزم، بعضی آدما حتی لایق جواب دادن هم نیستن. خواهر و پسر خواهر زهره از این دسته بودن ❤
۶ ماه پیش
Zarnaz
۲۰ ساله 00عالی بود مرسی راضیه جونم ❤️❤️